کلبه تنهایی من همین جاست...
همین جا که درونش را می بینی...
بنگر سوت و کوری و خلوتی اش را...
نگاه کن چه تنها و بی کس در کنج دیوارش آرمیده ام...
همین جا که صدایش را می شنوی...
بشنو صدای ناله های در و دیوارش را...
گوش کن چه صدای گوش خراشی دارد زجه های بیهوده ام...
همین جا که هوایش را می بویی...
ببوی بوی نم سرد فضایش را...
بو کن چه بوی غریبی دارد تن رنجور درمانده ام...
همین جا که مزه اش را می چشی...
بچش مزه تلخ نبودن عشقم درش را...
مزه کن طعم زننده دست پخت زبان آتش گرفته ام...
همین جا که پوستش را لمس می کنی...
لمس کن پوست سخت و خشن اسکلتش را...
لمس کن دستان زبر و چروک و لرزان یخ بسته ام...
آری، اینجا همان آشیانه گرم و شاد است...
که اکنون بی حضور چشمان مستش...
بی آوای صدای دلنشینش...
بی بوی عطر تنش ظریف تر از گلش...
بی مزه طعم لبان شیرینش...
و بی هرم دستان ظریفش...
شده کلبه تنهایی های من...