سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عشق اول،عشق آخر
 
لینک دوستان

 

حسین منزوی

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست

در من طلوع آبی آن چشم روشن
یادآور صبح خیال انگیز دریاست

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

ما هردومان خاموش خاموشیم اما
چشمان مارا در خموشی گفتگوهاست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

بگذار دستم راز دستت را بداند
بی هیچ تردیدی که دست عشق با ماست

دیروزمان را در خیالی پوچ کشتیم
امروز هم زین سان ولی آینده ماراست

(حسین منزوی زنجانی)


[ چهارشنبه 91/5/4 ] [ 2:23 عصر ] [ sina saliminia ] [ نظرات () ]

دلتنگی

دلم تنگ شده است.....

اما.....

"تو" هنوز در آن "جا" میشوی

عجیب است ابعاد بودنت...


[ پنج شنبه 91/4/29 ] [ 1:18 صبح ] [ sina saliminia ] [ نظرات () ]

امشب

امشب در خلوت تنهایی ام آهسته بی تو گریستم

کاش صدای هق هق گریه ام را باد به تو می رساند…

تا بدانی که بی تو چه می کشم

کاش قاصدک به تو  می گفت که در غیاب تو

رودی از اشک به راه انداخته ام….

و کاش پرنده ی سوخته بال عاشق از جانب من


به تو این پیغام را می رساند که:


امید و آرزوهایم بی تو آهسته آهسته


در حال فرو ریختن است...


[ دوشنبه 91/4/19 ] [ 11:31 عصر ] [ sina saliminia ] [ نظرات () ]

طاقت ندارم

چگونه میتوان از خدا گرفت چیزی را که نمیدهد؟

میگویند قسمت نیست،حکمت است

من قسمت و حکمت نمیفهمم

.........

تو خدایی....طاقت را میفهمی......مگر نه؟؟؟؟


[ شنبه 91/4/17 ] [ 10:55 عصر ] [ sina saliminia ] [ نظرات () ]

دلگیر

وای از دست این تنهایی، وای از دست این دل بهانه گیر

وای از دست این لحظه های نفسگیر ،ای خدا بیا و دستهای سردم را بگیر
خسته ام ، باز هم دلم گرفته و دل شکسته ام
در حسرت لحظه ای آرامشم ، همچنان اشک از چشمانم میریزد و در انتظار طلوعی دوباره ام
همه چیز برایم مثل هم است ، طلوع برایم همرنگ غروب است ، گونه هایم پر از اشک شده و عین خیالم نیست ، عادت کرده ام دیگر
….
عادت کرده ام از همنیشینی با غمها ، کسی دلسوز من نیست
قلبم رنگ تنهایی به خودش گرفته ، دیگر کسی به سراغ من نمی آید، تمام فضای قلبم را تنهایی پر کرده ، دیگر در قلبم جای کسی نیست
هر چه اشک میریزم خالی نمیشوم ، هر چه خودم را به این در و آن در میزنم آرام نمیشوم ، کسی نیست تا شادم کند ، کسی نیست تا مرا از این زندان غم رها کند
دلم گرفته
….
خیلی دلم گرفته….
انگار عمریست آسمان ابریست و باران نمیبارد
انگار این بغض لعنتی نمیخواهد بشکند
وای از دست چشمهایم ، وای از دست اشکهایم
آرزو به دل مانده ام ، کسی در پی من نیست و خیلی وقت است تنها مانده ام
نمیگویم از تنهایی خویش تا کسی دلش به حالم بسوزد ، نمیگویم از غمهای خویش تا کسی دلش به درد آید
من که میدانم کسی نمینشیند به پای درد دلهایم ، اینک دارم با خودم درد دل میکنم

دلم گرفته ، رنگ و رویی ندارد برایم این لحظه ها ، حس خوبی ندارم به این ثانیه ها
میدانم کسی نمیخواند غمهایم را ، میدانم کسی نمیشنود حرفهایم را ، حتی اگر فریاد هم بزنم کسی نگاه نمیکند دیوانه ای مثل من را
….
میدانم کسی در فکر من نیست ، تنها هستم و کسی یار و همدمم نیست

میمانم با همین تنهایی و تنها میمیرم، تا ابد همین دستهای غم را میگیرم


[ پنج شنبه 91/4/15 ] [ 2:0 عصر ] [ sina saliminia ] [ نظرات () ]

احساس جدایی

جدا که شدیم هر دو به یک احساس رسیدیم

تو به فراغت

من به فراقت

یک حرف تفاوت که مهم نیست.........


[ یکشنبه 91/4/11 ] [ 2:30 عصر ] [ sina saliminia ] [ نظرات () ]

خدا و بنده

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.
خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم…
خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است
خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است! نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم
خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد.
خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید
خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!
خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه: خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد


[ سه شنبه 91/4/6 ] [ 2:31 عصر ] [ sina saliminia ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 114931
ابزار پرش به بالا