عشق اول،عشق آخر
| ||
از ما که گذشت ولی به دیگری موقتی بودنت را گوشزد کن... تا از همان اول فکری به حال جای خالیت بکند. [ یکشنبه 91/1/27 ] [ 10:59 عصر ] [ sina saliminia ]
[ نظرات () ]
دراین سرای بی کسی ، کسی بدرنمیزند
[ جمعه 91/1/25 ] [ 10:0 عصر ] [ sina saliminia ]
[ نظرات () ]
انگار مدتی است که احساس میکنم خاکستریتر از دو سه سال گذشتهام احساس میکنم که کمی دیر است دیگر نمیتوانم هر وقت خواستم در بیست سالگی متولد شوم انگار فرصت برای حادثه از دست رفته است از ما گذشته است که کاری کنیم کاری که دیگران نتوانند فرصت برای حرف زیاد است اما اما اگر گریسته باشی . . . آه . . . مردن چقدر حوصله میخواهد بی آنکه در سراسر عمرت یک روز، یک نفس بی حس مرگ زیسته باشی ! انگار این سالها که میگذرد چندان که لازم است دیوانه نیستم احساس میکنم که پس از مرگ عاقبت یک روز دیوانه میشوم ! شاید برای حادثه باید گاهی کمی عجیبتر از این باشم با این همه تفاوت احساس میکنم که کمی بیتفاوتی بد نیست حس میکنم که انگار نامم کمی کج است و نام خانوادگیام، نیز از این هوای سربی خسته است امضای تازه من دیگر امضای روزهای دبستان نیست ای کاش آن نام را دوباره پیدا کنم ای کاش آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان یک روز نام کوچکم از دستم افتاد و لا به لای خاطرهها گم شد آنجا که یک کودک غریبه با چشمهای کودکی من نشسته است از دور لبخند او چقدر شبیه من است ! آه، ای شباهت دور ! ای چشمهای مغرور ! این روزها که جرات دیوانگی کم است بگذار باز هم به تو برگردم ! بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم ! بگذار در خیال تو باشم ! بگذار . . . بگذریم ! این روزها خیلی برای گریه دلم تنگ است ! [ جمعه 91/1/25 ] [ 9:57 عصر ] [ sina saliminia ]
[ نظرات () ]
خاطرم نیست که تو از بارانی...؟؟؟!!!!! یا که از نسل نسیم؟؟؟ هرچه هستی،گذرا نیست هوایت؛ فقط آهسته بگو......... با دلم میمانی.....؟؟؟؟ [ چهارشنبه 91/1/23 ] [ 11:19 عصر ] [ sina saliminia ]
[ نظرات () ]
دیدم شبی به خواب و سرخوشم وه.....مگر به خوابها ببینمت غنچه نیستی که مست اشتیاق خیزم و ز شاخه ها بچینمت [ چهارشنبه 91/1/23 ] [ 11:14 عصر ] [ sina saliminia ]
[ نظرات () ]
من نمی خواهم....... سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم من نمیخواهم........ او بلغزد دور از من روی معبرها یا بیفتد خسته او سنگین زیر پای رهگذرها او چرا باید به راه جستوجوی خویش روبرو گردد،با لبان بسته درها او چرا باید بساید تن بر در و دیواز هر خانه او چرا باید ز نومیدی پا نهد در سرزمین سرد و بیگانه آه.....ای خورشید!!!! سایه ام را از چه از من دور میسازی؟! [ سه شنبه 91/1/22 ] [ 11:35 عصر ] [ sina saliminia ]
[ نظرات () ]
اینبار تو بگو دوستت دارم.......!!!!!! نترس من آسمان را گرفته ام تا به زمین نیاید [ یکشنبه 91/1/20 ] [ 12:2 صبح ] [ sina saliminia ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |